سیناسینا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

ما و سینامون

پارسایی اومد پیش سینایی

سلام... خاله جون حمیده و پارسایی خاله و عمو حسین جمعه هفته گذشته اومدن پیشمون... چه قدر شاد بودیم و بهمون خوش گذشت... پارسا یی خاله 31تیر ماه 91دنیا اومده و الان 6ماهه است... سینا همین یه دونه پسرخاله رو داره ...میدونم خیلی دوسش داره... دوشنبه هم بارو بساطمونو جمع کردیمو رفتیم چابهار ...   دایی جونو ...زن دایی جونو...کوروشی و فرنوشی هم چابهار رسیدنو جمع بچه ها جمع شد... کنار دریا نرفتیم ولی بازم بهمون خیلی خوش گذشت... (سینا بالای یکی از غارهای سه گانه روستای تاریخی تیس نشسته) پارسایی خاله و بابا و مامان مهربونش امروز رفتن خونه خودشون ... اینم آخرین عکسی که گرفتم... و سینا خوابید بعد رفتن...
28 دی 1391

28ماهگی

                           پسرم 28 ماهگیت مبارک           سلام ...                 ا ین قدر سریع این یه ماه تموم شد که وقتی تقویمو نگاه کردمو دیدم دوشنبه 18دی ماهه اصلا باورم نمیشد!!   اینجا تنهاییم دور از فک و فامیل ,ولی با پسرکمون یه عالمه ماجرا داریم!! *جدیدا سینا شعرهاشو کامل میخونه ...کامل کامل ...حتی وقتی میخوام منم باهاش همخونی داشته باشم میگه نخون خودم میخوام بخونم!! *این ماه 6تا ضرب المثل یاد گرفته... *با باباش یه مکالمه دارن اینجوری: بابا:hello sina ...
18 دی 1391

ای پسر نا قلا!!

  دیروز حالم یک کوچولوو خوب نبود...دراز کشیدمو به سینا گفتم واسم بالش بیاره...وقتی بالشو آورد صورتشو آورد روبه روی صورتو گفت: حالت دایه بد میشه...دایی بالا میایی؟؟ منم گفتم نه مامانی استراحت کنم خوب میشم...سینا: انشالا اوب میشی. بعد از یه استراحت کلا 5دقیقه ای بلند شدمو رفتم آشپز خونه ...سینا هم با دوچرخش دنبال من...از اونجاییکه آشپزخونمون یه سکوی کوچولوو داره نتونست بیاد و دادو بیداد راه انداخت مامانیی کمک, میکام بیام اتپد اونه   منم حال ندار گفتم الان نمیتونم بیام دستم بنده...بعد از چند بار مامان مامان گفتن با خنده مرموزی گفت: بهیمه دان (فهیمه جان) کمک... منم مثل این ندید بدیدا که تاحالا کسی اسمشونو صدا نزده ...
7 دی 1391

21دسامبر 2012 !!!

  همه چی آرومه  هیچ اتفاق خاصی نیفتاده  اتفاق جهانی رو میگم!! پیشگویی  حالا باید با این آرامش فراگیر در همه جا ,منتظر استدلالهای آنچنانی باشیم ما که خیالمون نیست ...توکل کردیم به خدا و ولشم نمیکنیم ...خودش میدونه کی باید تک تک مارو ببره پیش خودش ...دوستت داریم خدا ...بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم ... 1دی ماه 1391 رفتیم خوش گذرونی تقریبا حوالیه خونه خودمون با خوشحالی آماده شدیم... با خوشحالی سوار ماشین شدیم ... با خوشحالی پسرکمون رانندگی کرد... تا رسیدیم به پارک مورد نظر که جمعه بازار هم داشت ...رفتیم تو بازار چرخی زدیم و پسرکمون 2عدد تیله و یک تفنگ آب پاشی خرید ... از این تیله ها... ...
7 دی 1391

اومدن عمو جون محمد و خوشحالیه سینا...

  دوروزیه که عموجون سینا اومده پیشمون ...هم خودمون خوشحالیم و هم سینامون از وقتیکه عموش اومدن همه جا باهاشونه البته به جز یه جا اگه عموش بیرون برن باهاشون میره...اگه عموش بخوابن باهاشون میخوابه و... عموجون محمد سینا لطف کردنو از تهران واسش دوتا ماشین آوردن ...سینا خیلی دوسشون داره... اینم سینا کنار عمو و ماشیناش... اینم بیرون رفتنشون ... اینم تو خونه بازی با عروسکاش بازم  کنار عمو... امروزم (5شنبه)ظهر با عمو و بابایی رفتن پشت بومو جوجه کباب درست کردن که عکس مناسب ندارم که بذارم... فردا عموجون محمد سینا پرواز دارن و باز دوباره تنها میشیم...طفلک سینااا       ...
7 دی 1391
1